تصور من از آینده
جناب ارسنجانی برای دعوتشون. :)
بسم الله
امروز با سردرد بیدار شدم. البته باید برگردیم به چند ساعت قبلش. وقتی که با جیغ فاطمه سادات و سروصداهای خواهرم از خواب پریدم. و به واقع، از خواب پریدم. روی تخت نشستم. به معرکهای که راه افتاده بود زل زدم. نفس عمیق کشیدم و دوباره خوابیدم. خواستم که بخوابم. فاطمه سادات در اتاق را باز کرد. صدایم زد. گفتم بیاید کنارم بخوابد. آمد. دراز کشید. دوباره بلند شد. آلبالو از دست مادرم گرفت. چندتایی. میخورد و نگاهم میکرد. پلکهایم دوباره شل شده بود. خوابیدم. وقتی بیدار شدم سردرد داشتم. بله، حالا شروع روز من است. امروز با سردرد بیدار شدم. سرم به شدت سنگین بود. انگار به اندازهی پخت یک روزِ والتر وایت، متامفتامین در سرم جاسازی کردهاند. سردرد، حوصلهام را سر کشید. و من هیچ حالی، حوصلهای، رغبتی، اشتیاقی، و محبتی، برای تقدیم کردن به آدمها نداشتم. بلند شدم. نماز خواندم. ناهار و بعد دوباره دراز کشیدن. اما نخوابیدم. لپتاپ را روشن کردم و یک و نیم قسمت از بریکینگ بد را دیدم. و حالا دارم یادداشت امروزم را مینویسم. تازه به عدد 175 کلمه رسیده است. هر روز 250 کلمه. دیگر چه بگویم از امروز؟ آهان! سری هم به سامانه ملی کارآموزی زدم. توضیحاتش را خواندم و به نظرم امتحانش خواهم کرد. وبلاگ را هم بارها چک کردم و به کامنتها جواب دادم. روی مسالهای دارم تمرکز میکنم که امیدوارم راهی باشد برای بهتر شدنِ دستم. فعلا فقط فکر است. چشمهایم سنگیناند. دلم چای میخواهد ولی این روزها، مجبورم به ترک بعضی چیزها. مثل شیرکاکائویِ عزیزم. مثل چایِ دلبندم که یار و یاورِ حال بدیهای من بود. مثل نسکافهی جان، که دلم برای بویش، برای آن مزهی عجیبش، تنگ شده است. دلم چای میخواهد ولی صبوری میکنم. شد 283 کلمه. کافیست. بروم چارهای بیندیشم برای این سرِ سنگین.
17:15
بسم الله
لپتاپ را که روشن میکنم چشمم به دکمههای کهشکانیاش میافتد. ذوق میکنم. خیلی زیاد. آنقدر که مردمکِ چشمهایم کِش میآید میشود یک سیاه چالهی فضایی. اگر همان لحظه به چشمهایم زل بزنید یک ستاره تازه متولد شده را میبینید. تازه، زیبا، گیرا. همهمان وقتی ذوقزدهییم زیبا میشویم. مثل مادرم که وقتی ساعت 7 صبح به ایستگاه راهآهن رسیدم و دیدمش، زیبا بود. مثل مریم که وقتی از آبشار کبودوال برگشتیم و شمعهای روشن را در دست خواهرم دید، زیبا بود. مثل فاطمه که وقتی روی تپه ایستادیم و باد، تمامِ تنش را دربرگرفت، زیبا بود. مثل زهرا که وقتی مربای بهارنارنجِ مامانپز را خورد، زیبا بود. مثل فاطمه سادات، که وقتی به همراه ما چهارنفر از سراشیبیِ کوچه جنگلی دوید و پرید، زیبا بود. مثل او، که وقتی با نگاهش حرف میزند. :)
لپتاپ را که روشن میکنم و چشمم که به دکمههای کهکشانیاش میافتد، ستارهای در من متولد میشود.
21:43
بسم الله
دوباره ظهر بیدار شدم. قبل ساعت 13. باز هم سریع از رختخواب جدا نشدم. گوشی را روشن کردم و پیامها را چک. وبلاگ را باز کردم. سایت سما را باز کردم. و همچنان تنها نمرهی باقیماندهام هنوز نیامده است. ای بابابزرگِ خوابآلود. بیدار شو و نمرهها را بگذار. میترسم افتاده باشم. آن امتحان عجیب و غریب. آن اشتباههای سرِ بزنگاهی. آن پایانِ خندهدار که او مقابل درِ دانشکده اینور و آنور میرفت و من عصبانی سعی داشتم نگاهش نکنم. اما وقتی نگاهم میافتاد به چهرهاش، خندهام میگرفت. همیشه میبینمش میخندم. ابتدا لبخند میزنم و بعد میخندم. آن پایانِ پایانش. که شک داشتم پایین باشد اما به طبقهی پایین رفتم و ورودی سرویس بهداشتی دیدمش. حرف زدیم. دوباره در راهرویِ کوچکِ اتاقِ صدابرداری ایستادیم. حرف زدیم. و حرف زدنِ من و او، یعنی سر به سرِ هم گذاشتن و خندیدن و لجبازی و خندیدن و غر زدن و خندیدن و در نهایت، دوستش دارم. حالم کنارش خوب است. ولی این پایانِ پایانِ آن روز نبود. تهش، من بودم و پارک مقابلِ دانشگاه و او. و من هنوز موفق نشدهام خیسش کنم. فرار میکند. :)
خلاصه، استادِ این امتحان، هنوز نمره را در سایت نگذاشته. و من معلق بین افتادن و نیافتادنم. بالاخره حدود ساعت یک و نیم ظهر بلند شدم. ویتامین e را از روی صورتم شستم. روغن کرچک را از روی ابرو و مژههایم. ناهار خورشت قیمه بود. و چهچیز قشنگتر از خورشت قیمه؟! و اصلا ماادراک ماخورشت قیمه ((:
بعد ناهار من دوباره ماسک درست کردم. اینبار فقط خیار رنده کردم و در جایخی گذاشتم. قرار است زمان پاک کردن از گلاب استفاده کنم. گلاب را دوست دارم. من را به یادِ گلهای محمدیِ کنار درختِ ازگیلِ پیر حیاط، میاندازد. همان صورتیهای قشنگ. همان قشنگهای خوشبو. همان خوشبوهای بغلکردنی. و کاش گلها را میشد سفت در آغوش گرفت و به تنت بفشاری. آنگاه کمکم وارد تنت شوند. قلبت بویِ گلِ محمدی بدهد. زبانت صورتیِ قشنگ بشود. و چشمهایت، بغلکردنی شوند. مثل وقتهایی که او را میبینم. :)
16:45
خیار را رنده کردم و با مقداری هندوانه مخلوط. کوبیدم. میخواستم مثلا هر دو را جوری له کنم که حرف نویسندهی داخل سایت را زمین نگذاشته باشم. کوبیدم. در جایخیِ یخچال مهدیه گذاشتم و منتظر ماندم تا سفت شود. سفت شد. حالا نزدیک به بیست دقیقه است که به صورتم مالیدهام. ماسک درست کردم. به همین سادگی. این روزها تابستان است و تابستان گرما دارد و گرما پوستم را به سمت تپههای کوچکی سوق داده است که نامش را جوش گذاشتهاند و نانش خونِ دلِ من است. خونِ دل میخورم وقتی صورتم پر از جوش میشود. چون گرمایش دستم را به سمت صورتم میبرد و این بازیهای بین دست و جوش، اعصاب برایم نمیگذارد. بد شدن پوست و زشتی و قشنگیاش بماند. خلاصه، ماسک را درست کردم و به صورتم زدم. هنوز نرفتهام پاکش کنم. فعلا آمدهام لپتاپ را روشن کردهام و ورد را باز، تا بنویسم. این یادداشت دیگر در فولدر 13 تیر نمیرود. چون ساعت از دوازده گذشته و حالا 14 تیر است. روزی که یک آدمقشنگ اسیر شد. و حالا ما اسیرِ قشنگ شدنیم. یادت ماندگار، حاج احمد متوسلیانِ محکم. برایمان دعا کن. حتی اگر شهیدی. حتی اگر اسیری.
وقت شستن صورتم شده. بروم از اسارت رژیم ماسکزدهی صهیونیستی بیرون بیایم. :)
00:56
بسم الله
گردن درد. و ماادراک ماگردن درد.
گرفتگی گردن پیدا کردم. از حدودِ ظهر. شاید هم زودتر. از همان وقتی که برای نمیدانم چندمین بار برادرم داخل اتاق آمد و برای کار عجیب و غریبش، گوشیام را میخواست و هی سوال میپرسید و هی چیزی نشانم میداد و در نهایت، در یکی از این دفعات، موقع بلند کردن سرم از روی بالشت، تق. بله. گردنم صدایی داد. حالم بد شد. دراز کشیدم و خوابم برد. وقتی بیدار شدم فهمیدم درد شدیدی دارم و نمیتوانم گردنم را مثل همیشه تکان بدهم. گرفتگی گردن. و ماادراک ماگرفتگی گردن! نفهمیدم چطور نماز خواندم، ناهار خوردم، آب گرم به گردنم رساندم، فیلم دیدم، راه رفتم، لقمهی عصرانه خوردم، و حتی خندیدم. خندههایم خندهدار شده بود امروز. با هر بار خنده، آخی میگفتم و از آن آخ، خندهام میگرفت. بساطی داشتم. و هنوز دارم. تمام نشده این درد. من هنوز کلهام کج است و شوهرخواهرم هم به من میخندد. ادایم را درمیآورد و میخندد. و من با حرص میگویم سرت بیاید تا به من نخندی. و قیافهام را شبیه همان شکلک عینک آفتابی زدهیِ بدجنس میکنم. ^_^ بله. این داستان هنوز ادامه دارد و من با همین درد و کلهی کج، آمدهام پای لپتاپ و دارم یادداشت امروزم را مینویسم. چشمتان روز بد نبیند. وقت اذان شب بود که خواهرم به قول خودش وسطِ صحبت با هم، خونش روی من جوشید، و محبتش را با تکان دادن ناگهانی و محکمِ پاهایم ابراز کرد. نتیجهاش شد 360 درجه چرخیدن من و گردنم :| به همین راحتی دردم بیشتر شد.
خلاصه، امشب والیبال ایران و لهستان دارد و من با کلهی کج قرار است در دلم دست و جیغ و هورا بگویم یا فحش بدهم. :)
23:47
بسم الله
صبح با سروصدا بیدار شدم. و تا ظهر نتوانستم خواب بیدغدغهای داشته باشم. تنها قشنگیِ خواب چهارشنبه 19 تیر ماهم، دوباره بودنِ او در خوابم بود. خوابش را دیدم. و چقدر دلتنگم. امروز قرار بود با مهدیه به همایش کاریاش بروم. آماده شدم و برای اولین بار مانتویِ جدیدم را به تن کردم. قشنگ شدهام. :) وقتی برگشتم به مامانهاجر گفتم ازم عکس بگیر. میخندید. میگفت من عکس بگیرم؟ میگفتم آررره. تو بگیر. فقط سعی کن تار نیندازی. تار انداخت ولی می خندیدیم باهم، برای هر عکس تار. بالاخره عکسهای قشنگی هم از منِ ذوقزده انداخت. میخواستم عکس اختصاصی بشود، ولی منصرف شدم که اختصاصیاش کنم. امروز زمان زیادی را با اینترنت روشن، منتظر او بودم. حوصلهی همایش را نداشتم و بسیار مشتاق بودم پیام بدهد و من حرف بزنم و از این بیحوصلگی دربیایم. ولی نشد. شب فهمیدم که از صبح مسموم شده است. و حالا من، با دستهایم که از همهجا دور و کوتاه است، فقط دارم دعا میکنم. برای سلامتیاش. برای سلامتیاش. برای سلامتیاش. امروز جدالِ بین آدمها در اطرافم مکرر ایجاد شد و دیده. و من فقط نگاه میکنم. و نمیدانم زندگی مشترک خودم چگونه خواهد بود، ولی به حرمتِ دوست داشتن، فکر میکنم که دوام بیاورم خشمم را. شاید فقط گریه کنم زمانِ عصبانیت. عصبانیتِ مشترک. عصبانیت در زندگی مشترک. و توکل البته. و گفتگو البته. که گفتگو اصل است. که حرف زدن با همدیگر اصلیترین اصل است. این را از همان ابتدا نشانش دادم. و میدانم که خودش هم خوب واقف به این اصل است. من حتی دلم میخواهد مثل خانهی سبز شویم. مثل آقا و خانم وکیلِ داخل فیلم. قهر باشیم، ولی حرف بزنیم. و من وقتِ قهر، باز هم حرف میزنم. به قولِ خودش، هر چه میخواهی غر بزن ولی در دلت نریز. امروز سه و نیم قسمت از the handmaids tale را دیدم. و امان از این سریالِ چسبناک. امشب با قدرت باقیِ قسمتهای پخش شدهاش را میبینم. و دربارهی این سریال، باید روزی، مفصل، خیلی مفصل بنویسم. اصلا بشود یک مجموعه یادداشت. فعلا بروم به تنها کارِ امروزم که فیلم دیدن است برسم. زبان و نوشتن و کتاب، امروز تیک نخوردند. عیبی ندارد. جبران میکنم. راستی، برایش دعا کنید زودی خوب شود. یک آمین میخواهم از شما. متشکرم :)
22:57
بسم الله
برنامهام تا حدودی درست پیش رفت. یونیت 1 را تمام کردم. دو قسمت شرلوک دیدم. چند صفحه هم کتاب خواندم. رسیدهام بخش تیترنویسی. و باید تمرین هم در کنارش داشته باشم. به فکرم رسیده مطالعهی آزادم را کمکم شروع کنم. یک ختم قرآن کریم به عنوان نذر قبولی در درس اصول علم اقتصاد بر گردنم بوده که اگر خدا بخواهد و همت کنم، امروز تمام میشود. امروز یعنی شنبه 22 تیر ماه. بله. 22 تیر ماه شد. و 23 تیر ماه 1398، تولد امام رضا علیه السلام است. میخواستم برای تولدش، مشهد باشم. نخواست. شاید. شاید. از خداوند میخواهم دلِ همهی مقربانِ درگاهش را با من صاف کند. باهام قهر کنند خمیده میشوم. کنجی میمیرم. همین و دیگر هیچ.
گردنم بهتر شده است. خوابم میآید ولی به کارهایم برسم بهتر از این پهلو و آن پهلو کردنِ بیهوده است. فردا 22 تیر ماه است و من هنوز دارم فکر میکنم.
1:25
بسم الله
با اعصابِ بهم ریخته خوابیدم. با اعصاب بهم ریخته بیدار شدم. و هنوز عصبانیام. از خودم. و لاغیر. دیشب نشد والیبال را کامل ببینم. خوابم میآمد و از طرفی گردنم آنقدر درد میکرد که تابم را بریده بود. حتی نمیتوانستم بخوابم. این پهلو و آن پهلو شدن که جزو بارزترین مدلِ خوابیدن من است، برایم قدرِ کندنِ تپهی نزدیکِ خانهمان، طاقتفرسا و سخت شده بود. اما محال نبود. و من بالاخره خوابم برد. خواستم که دیر بیدار شوم. عصبانی بودم. خواستم که اهلِ خانه خوابیده باشند بعد من بیدار شوم. نمیتوانستم آدم نرمالی باشم در مقابلشان. اول باید اعصابم را روبهراه میکردم بعد مثل یک آدمقشنگ بامحبت میشدم. دوباره به گردنم آب گرم رساندم. دوشِ آب گرم، موهبتیست. حتی در گرمترین روزهای زمین. ناهار قرمهسبزی بود. غذای مورد علاقهی من. و او. البته من هنوز خوب بلد نیستم درستش کنم. بلد میشوم. آشپزی، کار جذابیست. البته اگر برای آدمهای قدرشناس غذا بپزی و آهنگ هم برایت پخش شود. ^_^ حالا که این یادداشت را مینویسم صدای ممتدِ جیرجیرکها به گوش میرسد. وقتی هوا گرم است آنها هماهنگ و دیوانهوار میخوانند. و امان از وقتی که تو توجه کنی به صدایشان. سردرد میگیری. البته اگر خل نشوی. بعدِ ثبت این یادداشت میخواهم دوباره برگردم به شرلوک. دوباره و اینبار کامل این سریِ جذابش را ببینم و پروندهاش را ببندم. قرار بود تا پایان تیر ماه فقط بریکینگ بد را تمام کنم اما تا به این لحظه، هم بریکینگ بد تمام شده است هم چرنوبیل هم سرگذشت ندیمه را تا قسمت منتشر شدهاش دیدهام. و حالا نوبت شرلوک است. فکر میکنم حتی بتوانم یک مجموعهی دیگر را هم ببینم. و برای مرداد ماه، با قدرت بروم سراغ اتمام کارهای اسکورسیزی. یک یا دو قسمت از شرلوک را میبینم بعد کتابم را میخوانم. و اگر برنامهی زبانم بازی درنیاورد، یونیت 1 زبانم را تمام کنم. یادداشت آخر شبم، مشخص میکند که من به حرفهایم عمل کردم یا نه. فعلا بروم سراغ قسمت دوم شرلوک. این شرلوکِ دیوانهی جذابم.
16:02
بسم الله
همیشه فکر میکردم خودم را باید کتاب کنم اما وسطای همان فکرهای قشنگ قشنگ، میزدم به سرم که نه! من دوست ندارم فاش شوم. حسِ خوبی به فاش شدن نداشتم. ولی فکر میکنم دیگر وقتش رسیده که از خودم تا به خودم را تغییر دهم و زندگیم را در مسیرِ از خودم به دیگران، پیش ببرم.
بسم الله
دیروز همراه خواهر دومی، به بازار رفتم و چند چیز میز رنگی رنگی برای خودم خریدم. خرید برای بستن بار و بندیل جهتِ سفری دوباره را از همین روزها شروع کردم. هنوز چهل روزی باقیست. چهل روز! وقت ورزشم را از روز به شب منتقل کردم و همزمان با بودن خانوادهی یکی از عموها در خانه، من به اتاق آمدم و ورزش کردم. باید خودم را به جنبش میانداختم تا خوشحالتر شوم. ورزش، واقعا خوشحالم میکند. حتی اگر فلسفهی هیچکدام از حرکاتی را که انجام میدهم ندانم. در خانه، در این فرصتِ تابستانی یکجوری ورزشم را میگذرانم تا وقتی که به خوابگاه رفتم از باشگاهِ کوچکِ دنجش، حسابی استفاده ببرم. در این چهل روزِ باقی مانده، باید تنها ورزش کنم. چهل روز! دیشب با زهرا حرف زدم. ساعت دو نیمه شب بود که زنگ زد. دو ساعت غرغر کردیم و نق زدیم و آه و ناله سر دادیم. البته با خنده. با خندههای بلند که نگران بودم صدایم به بیرون برود و کسی بیدار شود. اما مامان هاجر که امروز فهمید، گفت کاش بیدارم میکردی تا با زهرا حرف میزدم. دلش برای این مجمعِ دیوانگان تنگ شده است. مثل من. چهل روزی باید صبور باشم تا دوباره پا به زندگی دومم بگذارم. مثل زنی که شوهرش به مأموریت رفته و او به خانهی پدریاش برگشته تا تنها نباشد. چهل روز دیگر مأموریت شوهرم تمام میشود و من به خانهی دومم برمیگردم. چهل روز! هنوز زبان میخوانم، ترجمهی مبتدیگونهی خودم را پیش میبرم، درس میخوانم، داستان میخوانم، فیلم میبینم، میخندم و با او حرف میزنم. چهل روز بعد، دوباره همهی اینها را خواهم داشت به علاوهی یک پیراهنِ سرمهای که از دور با دوستانش دیده میشود و من باید هرطور شده قلبِ فیروزهایام را از نگاهِ بقیه پنهان کنم. چهل روز!
بسم الله
میگفتند:
دعوایی پیش آمد. پسری پادرمیانی کرد. پسری زد. پسری مُرد. دوست پولدارِ همان پسرِ صواب کردهی کباب شده، بهش گفت تو قتل را گردن بگیر من نجاتت میدهم. دیه را میدهم آزادت میکنم. گردن گرفت. بخاطر دوستش! پشت میلهها افتاد. قصاص. حرف خانوادهی پسر کشته شده یک کلمهی چهار حرفی بود. قصاص. و لاغیر. پسر از قسمِ دروغینی که برای به گردن گرفتن قتل بود توبه کرد. دوستش دیه را میداد و آزادش میکرد؟ پسر در زندان حافظ قرآن شد. پسر اعدام شد.
میگویم:
دستگیر کردن یک قاتلِ واقعی، لذتبخشتر از دستگیریِ فوریِ یک دخترِ گوشی به دستِ سردرگمِ مسیحپسند نیست؟
بسم الله
چند روزی است که صبحها بیدار میشوم. کنارِ مامان هاجر مینشینم و صبحانه میخورم. چون باید صبحانه بخورم. اول دو قاشق غذا خوری از یک پودر بیمزه در دهانم میریزم و پانزده دقیقه بعد، صبحانه. بعدِ بعدِ صبحانه، یا میخوابم تا لنگِ ظهر، و یا بیدار میمانم. البته که بخوابم بهتر است. چون گیج بودن و انرژی برای هیچ کاری نداشتن، عاقبتِ نخوابیدن است. امروز خوابیدم. چون دیروز بعد صبحانه به کتابخانه شهر رفتم. آخ که دلم برایش لک زده بود. عکسش را در استوریِ اینستاگرامم گذاشتم. نوشتم خانهی سومم. بله. کتابخانهها بیشک خانهی سومِ من هستند. خانهی پدری، خوابگاه، کتابخانه. خانهی چهارمم کجاست؟ نمیدانم. یک خانه هم که قبلِ آمدن روی زمین رزرو داشتیم. خانهی ابدیت. آن را نمیتوانم شماره گذاری کنم. آن همه است و همه، آن است. دو کتاب برداشتم و خواندنشان را شروع کردم. یکی داستانی و یکی تاریخی. کتاب خواندن! اینکه من به او کتاب هدیه میدهم و او به من کتاب هدیه میدهد، یعنی تا به اینجا، یک دستِ لباسِ محکمیم. لبخند.
چند روزی است که صبحها بیدار میشوم و کنار مامان هاجر صبحانه میخورم. و میخندیم. امید جایش هنوز! نه! همیشه امن است.
|لبخند
بسم الله
با خودشان چه فکری میکنند که میخواهند ساعت 2:40 نیمه شب برسیم به مقصد؟ آن هم وقتی که یکنفره بخواهی سفر کنی! آن هم وقتی که خوابگاهت ساعت 6:30 تازه میگذارد وارد شوی! آن هم وقتی که مسجد راه آهنِ تهران، وقت نماز صبح، خانهی خدا! را باز میکند فقط برای اقامهی نماز! واقعا با خودشان چه فکری میکنند؟ حالا من با این چالش روبهرو چه کنم؟ :|
بسم الله
مهدیه خواسته بود فردا یعنی امروز، زودتر از خواب بیدار شوم. روز عید است و دورهمی با خانواده. سعی کردم گوش بدهم به حرفش. حدود ساعت یازده بیدارم کرد. خوابآلودتر از این حرفها بودم چون ساعت چهار صبح خوابم برده بود. اما بلند شدم. سرحال شدم. و کنار بقیه نشستم. بابا عباس بود. خدا را شکر. مامان هاجر بود. خدا را شکر. برادرم بود. خدا را شکر. همسرش بود. خدا را شکر. خواهرم بود. خدا را شکر. همسرش بود. خدا را شکر. نباید وقتی این حضور را میبینی شکر بگویی؟ که هنوز کنار همیم. که هنوز نفس میکشیم زیر سایهی بزرگترها. مامان میخندد. بابا میخندد. من سر به سر شوهرخواهرم میگذارم. او برای من کُری میخواند. برادرم به خواهرم میخندد. من به برادرم. بابا کمی از سروصداهایمان اخمو میشود ولی در لحظهای نادر، به شیرینکاریهای سیدعلی بلند میخندد. من آدم محتاطی هستم ولی نمیدانم کِی تلافی آب سرد پاشیدن روی شوهرخواهرم سرم میآید و سر تا پا خیس خواهم شد؟! :)
بسم الله
دیروز تولد مهدیه بود. خواهر دومیم. به وقتِ 27 مردادِ 1367. چه روزی بود آن سال؟ چه رنجهایی در کوچه پس کوچههای شهرها پرسه میزد؟ نمیدانم. نمیدانیم. به وقتِ 27 مردادِ 1398 هم رنجهاییست. پرسهن بین مردمِ این دیار. دیروز تولدش بود و من حالِ چندان خوبی نداشتم. بخواهم صادقانه بگویم ناخوبِ ناخوب بودم. تبریک تولدش را نیمهشب دیشب برایش در پیامکی فرستادم. ظهر که بیدار شدم کمی رفتارم متعادلتر شد با خانواده. و عصر بهتر. شب، شمعی برداشتم. و کلوچهای از درون یخچال. شمع کوچک را وسط کلوچه جا دادم. روشنش کردم. صدایش زدم. درِ اتاق را که بستم و چراغ را خاموش کردم خندید. همین بس بود.
شکر خدایِ جان را. برای همین خندههایمان.
بسم الله
فصل سوم The handmaids tale هم تمام شد. البته من از قسمت هفتمش هنوز ندیدم. امروز عصر از وایفایِ خانهی برادرم استفاده کردم و تعدادی فیلم و سریال دانلود کردم. باقیِ قسمتهای فصل سوم هم درون فهرستم بود. چه شد ادامهی این داستانِ سرخ و سیاه؟ فصل چهارمی هم در راه است.
2020!
و در 2020!
زندگی ما به کدام فصل میرسد؟
بسم الله
از وقتی به تهران آمدم دوباره ف.ن یک گوشهی اتاق خوابگاه نشسته و به من زل زده. اما نگران نمیشوم. چون فِ، همان یک حرفِ لابهلایِ الفبایِ زمین، دارد کار خودش را میکند. فکر میکند. راه میرود. حرف میزند. نظر میدهد. مینویسد و لبخند میزند. از همهی اینها مهمتر، زود میخوابد و زود بیدار میشود. گمان میکنم همهمان نیاز داریم از حجم اسم و رسممان کم کنیم. سبک که باشیم تن و جانمان، راحتتر و فعالتر میشود. من الان، در ساعت نه و سی و سه دقیقهی شب، یک فِ خسته و خوشحالم.
|لبخند
بسم الله
توجه کردهاید ما فقط یک حرفیم در این جهانِ پرحرف؟ در مطلب قبلی گفتم که آدمیزاد زبانبسته است اما منکرِ این نشدم که جهانِ انسانی، خیلی پرحرف و ورّاج است. چشمی بچرخانیم گردِ گردیاش، میبینیم این حجم از حروفِ گاهی منظم و گاهی شهاش را. در این یادداشت کاری به نظم و قاعده و فرمِ این الفبایِ زمینی ندارم. فقط آمدم بگویم من یک حرفم. بله فقط یک حرف، لابهلایِ الفبایِ زمین. این را کِی متوجه شدم؟! وقتی که میخواستم برای توییترم که تازه پا به دنیایش گذاشتم اسمی بنویسم. (تجربه کردنِ چیزهایی که از پایه غلط نیستند، مثل نفس کشیدن واجب است). گفتم چه بنویسم؟ اسمم؟ رسمم؟ آیا واقعا اسم و رسم معرفِ وجود من هستند؟ واقعا میتوانند منِ آدمیزادِ عجیب را معرفی کنند؟ آیا جامع و کافی است؟ آیا من واقعا فاطمه نعمتی هستم و فاطمه نعمتی میتواند روزی که از او درخواست کردند خودش را به همگان نشان دهد، انگشت به سوی من بچرخاند؟ نُچی گفتم. نوشتم فِ. بله. فقط فِ. من یک حرف هستم، لابهلایِ الفبایِ زمین. بدون ریخت و پاشِ اضافی.
بسم الله
نمیدانم خداوند در زمان خلقتِ کاربلدانهی آدمیزاد، در چه فکر بود که او را زبانبسته آفرید. زبان بستهایم. من از همان وقتی که برای اولین بار نعرهی گریه سر دادم برای خواستن شیر مادر، زبان بسته شدم. میتوانستم خیلی راحت بگویم 《مامان، گرسنمه》 میتوانستم وقتی دوباره گریه میکردم و بقیه دنبال دلیلش میگشتند بگویم 《ای نِ اهل فامیل، و ای مامان، والله بالله من کارخرابی کردم گرسنم نیست اینقدر شیر نچپون تو حلقم》. میتوانستم ولی نمیشد. چون وقتش نبود که حرف بزنم. فکر میکنم هیچوقت وقتش نرسد که از زبانبستگی دربیایم. من همیشه چیزی به جز حرفی که میخواستم به آدمها گفتم. حتی در صادقانهترین لحظههایم. گفتم 《باشه》 ولی باید میگفتم 《نه. من هنوز قانع نشدم》. گفتم 《شب بخیر》 ولی باید می گفتم 《حالا میشه صبح هم خوابید》. گفتم 《نه این رنگش قشنگ نیست》 ولی باید میگفتم 《خرجهای مهمتر از اینا داریم. این خرج الان وقتش نیست》. گفتم 《مامان دستت درد نکنه برای ناهار》 ولی باید میگفتم 《ای قربون دستپختت برم مامان هاجرِ خودم. دستات بخوره به درختای بهشتی》. گفتم 《سلام. خدا قوت》 ولی باید می گفتم 《الهی من بمیرم خستگیتو نبینم بابا. میدونی چقدر دوستت دارم؟ نمیدونی چون نگفتم. نمیدونم چقدر دوستم داری چون نگفتی.》
من از 《منم همینطور》ها، بدم میآید.
من از 《تو هم همینطور》ها، بدم میآید.
من از لال شدن و زبان بسته ماندن بدم میآید. زبانبستهی نادانی شدهام که فکر میکنم میتوانم تا کشف همهی سیارهها و ستارههای کهکشان روی زمین زندگی کنم. زبانبستهی طفلیِ از همهجا بیخبر.
نمیدانم خداوند چطور آدمیزاد را آفریده، فقط میدانم کلیدی باید در جایی از این زمین پنهان شده باشد. کجاست؟ در کدام سنگ؟ کدام خاک؟ کدام کوه و دشت؟ شاید هم در کدام چشم!
بسم الله
صدای عصبانیِ ناله مانندِ Enter را میشنیدم. حتی دیدم ناخنِ انگشت دستم دست روی صورتش گذاشت تا وقتِ فرو رفتن در گوشتِ دستم آنقدرها هم متحمل درد نشود. ولی خب چه میشود کرد؟ امروز صبح انتخاب واحد داشتم. انتخاب واحدهای اجباری. نیم ساعت تق تق کردم. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق.
این فقط یک دقیقهاش بود که دیدید. بهخیر گذشت اما من میدانم و ریشههایم، عجیبترین اتفاقهای جهانم، که حواسم باشد اینقدر زود پیرِ این جریانها نشوند. سیستمِ آموزشیِ دانش کورکن. تصور کنید داسی در دستش دارد و هی فرو میکند در چشمهایتان. در قلبتان. در بازویِ چپتان. در سه سانت زیر معدهتان. در حونیِ گوشتان.
تق تق تق تق. تأییدیهی روند فرسایشیِ تحصیلیتان را چاپ بگیرید. با تشکر.
بسم الله
گرمای ناشناختهای در بدنم احساس میکنم. صدای جیغ نمیـــــــــــــام، نمیـــــــــــام» فاطمه سادات هم در خانه پیچیده. صدای گردِ طبل هم به گوشم میرسد. وقتی روی سکوی خانه رفتم تا این صدا را ثبت و ضبط کنم برای روزهای مبادا، نمیدانستم عجب گوشهای بدردنخوری دارم. فایل را که پخش کردم صدای متراکمِ گنجشکها میآمد. صدای بازیگوشیِ سگها. صدای فریاد یکی از همسایهها که کسی را صدا میزد. اینجا، در این فضایِ طبیعی که خانهها با هم دهها متر فاصله دارند، باید دهانت را اندازهی یک بچه فیل باز کنی و جیغ جیغ کنی. البته من بچه فیل از نزدیک دیدم. ولی جیغ جیغ کردنش را نه! حالا شما فکر کنید که او جیغ جیغ میکند. صدای نسیم هم در فایل صوتیام ثبت شد. در حال گذر بود از حیاط خانهی ما به کوچهی 21 ولی نمیدانست پچ پچش را کسی پنهانی ضبط خواهد کرد. پشتِ سرِ مرغهای حیاط غر میزد. او هم دیده که سهم گربهها را میخورند. گرمای ناشناختهی بدنم کمتر میشود. صدای جیغ فاطمه سادات هم قطع شد. چون رفت. صدای گردِ طبل هنوز میآید. از پنجرهی اتاق، از لابهلایِ سوراخهای توریِ پنجره، از کنارِ پردهی کرمرنگ. از کنارِ گوشم. به درونِ قلبم. یک توپ طلایی میشود. آرام میگیرم.
بسم الله
دیشب بابا فرم گذرنامهاش را جلویم گذاشت و گفت برایم پر کن. نگاهی به فرم قبلیاش انداختم. خطِ خودم بود. چند سال قبل هم من اسم و رسم بابا را در فرم نوشته بودم. شمارهی برادرم عوض شده بود. حتی آرزوهایش. شغل شوهرخواهرم هم. مامان هاجر دردِ پایش بیشتر شده بود. بابا چهرهاش مثل آنوقت سرخ و سفید نبود. وزنش بیشتر شده بود، موهایش سفیدتر. من دیگر به طور دائم در این خانه زندگی نمیکردم. فهمیده بودم رنگ چشم بابا میشی نیست و به اشتباه همه جا این گزینه را علامت میزدیم. همهمان فرق کرده بودیم. پستیها و بلندیهای زیادی تجربه کردیم و تاب آوردیم. تاب آوردیم تا دوباره برای بابا فرم گذرنامه پر کنیم که برای اربعین کربلا باشد. تا مامان هاجر دوباره با شوق چادر سر کند و برود فاطمیهی شهر برای آشپزی و کمک و خدمت. تا پیراهن سیاه بابا را اتو بزنیم و راهیاش کنیم برای سیاهپوش بودن در حسینیه. چایِ روضه دست مهمانهای حضرتِ حسین علیه السلام بدهد و اندکی نلرزد از فراز و نشیب روزگار. تقلایی در زمین آغاز شده. این را حتی در برگهای درختان هم میبینم. در آبیِ آسمان. در نوع آواز گنجشکها.
السلام علیک ای منبعِ امید برای تاب آوردن
بسم الله
من از بچگی دوست داشتم چیزمیز بسازم. فرقی نداشت چه جنسی و چه شکلی و اصلا چه مفهومی داشته باشد. موهایم بلند نبود، وقتی هفت الی نه سالم بود برای خودم با روسری موی بلند درست میکردم و پشت سرم میبستم. آجر دیوار حیاط خودمان و همسایه را خالی میکردم تا ادویهی خالهبازیام باشد. بزرگتر که شدم نقاب درست کردم برای خودم. بعدها فهمیدم کلمهها را دوست دارم. از کنار هم گذاشتنشان، ماجراها میساختم. طوری که بچهها، وقتهای بیکاری بین کلاسها و تا وقتی که معلم سر کلاس بیاید دور و برم مینشستند و به خوانش ماجراهای داستانیام گوش میدادند. هنوز یادم نرفته که یکی از بچهها موقع چاقو خوردن یکی از شخصیتها چقدر ناراحت شد. آن لحظههای پیش دانشگاهی شفاف در ذهنم مانده. چند وقت پیش فهمیدم ساختن مزهاش عجیبتر هم میتواند باشد. وقتی که اسم ساختم. برای ماجراهای داستانی جدیدم. امشب هم چیزی ساختم. آدرس اینستاگرامم را تغییر دادم. چهار عنصر حیاتیِ جهانم را کنار هم گذاشتم و شد آدرسم. بگذارید سادهتر بگویم، زمین جای اسرارآمیزی است. فضولی کنید در آن. در عنصرهایش. خلاصه که موفق باشید.
|لبخند
بسم الله
اول بچهگربهها ول کنِ درِ توریِ ورودی خانه نبودند حالا بزرگترهایشان بست مینشینند و بلند نمیشوند. میخواهم بیشتر از آنها برایتان بگویم. اینها خیلی طفلی هستند. وقتی بعدِ هزار بوق بوق کردن از آنها و هزار و چهارصد بوق بوق کردنِ متقابل از ما، بالاخره در باز میشود و کسی برایشان غذا میبرد، جستی میزنند و میپرند روی غذا، اما ای دل غافل. دشمنِ غذایشان از راه میرسد. نه یک گربهی هیکلی است و نه یک حیوان قلدرِ دیگری. او یک مرغ است. البته باید بگویم آنها. چندتایی مرغ و خروس سروکلهشان پیدا میشود و در حالی که قانع به سهم غذای خود نیستند غذای این دو گربهی طفلی را هم میبلعند چند قلپ آب هم رویش. این دو جفت چشمِ سبزِ ماورایی هم دوباره به ما زل میزنند. واقعا دیگر کاری از دست ما برنمیآید. حتی از منِ فوقِ دلسوز. تا شب و سهم غذایی دیگر باید صبور باشند. اینها علاوه بر طفلی بودن، خنگ هم هستند. از نوعِ خوبش. از نوعِ همین خنگهای جذابِ چلاندنی. وقتی پشت درِ توری میبینمشان به این نکته پی میبرم. ولی میدانم آنها اگر بفهمند حتما عصبانی میشوند. مثلا شب وقتی که من سیصد و یکمین غلتم را میزنم تا بلکه خواب به خواب بروم میآیند پشت دیوارِ اتاق در حیاط کناری و هی روی برگهای ریخته شده روی زمین راه میروند. هی راه میروند. و من از ترس قالب پر و خالی میکنم. خب من در آن لحظه فکرم به اینجا نمیرسد که این صدای پای دو گربهی عصبانیِ انتقامجوست. بلکه فکر میکنم ی، روحی، شبحی، جنی، آدم پلیدی چیزی، برایم دارد نقشه میکشد. خلاصه. حالا که دارم فکر میکنم این گربهها خیلی هم قشنگ هستند. قشنگ و دلبر. خنگ هم ترامپ است و آن خروسی که سهم غذای اینها را میخورد. لعنت بر آدمهای جاهطلبِ حقخور. لعنت بر خروسهای حریص.
بسم الله
نگاهش میکنم. متعجب میشوم. میخندم. میخندم. میخندم. کنارِ او میخندم. کنارِ آدمها باید بتوانی اشک هم بریزی. نگاهش میکنم. متعجب میشوم. چشمهایم خیس میشود. کنارِ آدمها، نه. کنارِ او، خوشحالم. که اندوهم نیز خودش را قایم نمیکند.
بسم الله
از دو هفتهی پیش ورزش منظمم را شروع کردهام. سه روز در هفته. روزهای فرد. بارها با بچههای اتاق حرفِ این شد که اولویتها اشتیاقها را میسازند. اگر اولویتت ورزش باشد برای آن مشتاقتری تا تفریح بیرون یا هر کار دیگری. اولویتم این روزها شده ورزش، باشگاه، باشگاه، ورزش. البته این نباید اولویتِ اول من باشد چون کاری مهمتر از این در سرم وول میخورد ولی فعلا همین عامل متحرکِ جدیدِ سالِ 1398 من، در صدر فهرستِ کارهایم جا خوش کرده است. این روزهای تحصیلیِ سال نود و هشت، شنبه تا چهارشنبه به دانشگاه میروم به جز دوشنبهها که خالی از درس ماند. با درسهایی مثل اصول روابط و سازمانهای بین الملل، مصاحبه، زبان تخصصی، ارتباطات ی، روش تحقیق، نظریههای ارتباطات جمعی، گرافیک و صفحهآرایی در مطبوعات، اقتصاد ایران که دو ترم قبل برایش حرکتی زدیم و برگهی سفید تحویل دادم و 4 ناقابلی در کارنامهام آمد، و درسی که سرِ بزنگاه برداشتم و حالا پشیمانم! تاریخ تحلیلی صدرِ اسلام. این درس حسابی حالم را بد میکند. برایش باید 6 صبح شنبه بیدار شوم! 6 صبح شنبه! مای گاد. و دیگر هیچ.
از دو هفتهی پیش که ورزش منظمم را شروع کردم، حالم که ناخوب میشود و دلم خالی شدن میخواهد پناه میبرم به باشگاهِ خوابگاه. پناه بردنی زیبا. این روزها فهرستِ کارهایی که باید تجربهشان کنم زیاد و زیادتر میشود. پربارتر. و من خوشحالتر میشوم. خدایِ جان را شکر.
|لبخند
بسم الله
استاد مختاریان گفت تیترت را بخوان. وسطِ شلوغی کلاس به خودم اشاره کردم گفتم من؟ گفت آره! خواندم. پنج تیتر برای اربعین باید مینوشتیم. آخرین تیتر را که خواندم گفت 《متفاوت بود. متفاوت بود دوست داشتم.》 لبخند زدم. کمی هم میلرزیدم البته. گاهی وقتها در برابر آدمهایی که خیلی بیشتر از من میدانند، دست و دلم میلرزد. از ترس، از شوق حتی. شوقِ شاگردشان بودن!
زمانِ کلاس به تهِ استکانش رسید. شبیه وقتی که تفالههای چای در کفِ خالی از آبِ لیوان میچسبد. چسبیده بودیم به صندلیهایمان. خسته و خوابآلود. استاد حرف زده بود حرف زده بود حرف زده بود و ما علاوه بر اینکه گوش میدادیم و پُر میشدیم اما از سکوتِ کلاس، خوابمان هم برده بود. زمانِ کلاس که به پایان رسید استاد با حضور و غیاب کردن، تفالههایِ قرن بیست و یکِ چسبیده به صندلیهای چوبیِ دانشگاه را به تکاپو انداخت. داشتم زیپ کیفم را میبستم که دوباره نگاهِ استاد را به سمت خودم دیدم. گفتم من استاد؟ گفت 《آره! هفتهی بعد که تیتر دربارهی حمله ترکیه به کردهای سوریه میارید انتظار دارم بازم متفاوت بنویسی.》 لبخند زدم. محکم.
بسم الله
ساعت هفت و نه دقیقه بود. چادرم را روی دستم گذاشتم و کوچهی شیبدارِ خوابگاه را بالا آمدم. نزدیک به حرکتِ سرویس دانشگاه بود. همان ماشین سبز و سفیدی بود که زیاد دلِ خوشی به آن نداشتم ولی خب، کمی که داشتم! قدمهایم باید تند میشد تا به اتوبوس برسم ولی کندتر میشدند. چرا؟ پنجره! یک پنجرهی گردِ متروکه! یک گردیِ خاکی! یک پنجرهیِ گردِ خاکآلودِ شکسته. تاب خوردم. یک قدم به سمت اتوبوس، یک قدم به سمت پنجره. کوچه را که پیچیدم تا سوار اتوبوس شوم پنجره ناپدید شد. برگشتم. یک قدم فقط، تا دوباره ببینمش. نبود. تنها پنجرهی گردِ گَردوِغبار گرفتهی آن خانهی متروکِ سرِ کوچه، سرجایش نبود. ساعت را نگاه کردم. هفت و نه دقیقه بود.
بسم الله
پرسپولیس 2 - شاهین بوشهر 0
یعنی من الان حینِ چرخیدن در دنیای وبلاگم، پخش زنده اینترنتی فوتبال هم میبینم. یک لیوان چای هم کنارم است. با یک بسته بادام زمینیِ نمکی که خیلی بدم میآید ولی دلم میخواهد تجربهاش کنم. دو دقیقهی پیش هم خبر شیرینی شنیدم و لبخند گُندهای روی لبم است. گفتم که امید جایش امن است حتی اگر دو ساعت پیش از عصبانیت آهنگ پرسروصدا گوش میدادم.
بسم الله
دیشب که با زهرا رفتم انقلاب، باران بارید. شُر شُر. دو تا دفترچه سبز و نارنجی برای خودم خریدم. دفترچهها را دوست دارم. همهجا با تو میآیند. دلشان برای هر حرف تو باز است. از آنهایی نیستند که فقط باید خوشگل و شیک و بدون خط خوردگی حرفهایت را بنویسی. دوست هستند. رفیق هستند. برای هر حرفی، از چرت و پرتترین تا درسطورترین کلمهها پایهی دوستی هستند. دفترچهها را دوست دارم. دیشب به بچهها میگفتم دلم میخواهد در اتاق کارم یک طبقه فقط دفترچه داشته باشم. ریز و درشت. رنگ به رنگ. دیشب که با زهرا بارانِ شُرشُرِ انقلاب و ولیعصر را تجربه کردم فهمیدم، حالم خوب است. خوشحالم و امید جایش خیلی خیلی امن است. دوست خودم شدهام. دفترچهای فیروزهای رنگ. لبخند.
بسم الله
این روزها به میزان و مقدار و خلاصه هر واحد اندازهگیریِ شناخته شده در جهان، کلافهام. فقط من اینطوری شدهام؟ نه. همهمان. هر کسی که میبینم. بچههای اتاق بیشتر. چهار کلافهی عصبانیِ زودرنجِ ایدهآلگرا در اتاقی دوازده متری لحظهای در سروکلهی هم میزنند و لحظهای بعد به خودشان میخندند. خندههایی جنون آمیز. چه بر سرمان آمده؟ ماجرا چیست؟
بسم الله
امروز میخواستم بروم کوه. نرفتم. فقط مانده بود که روسری سر کنم و کفش بپوشم و راه بیفتم. نرفتم. فاطمه تازه بیدار شده بود و او هم در تقلای آماده شدن برای رفتن به سر کارش بود. میگفت صبحانه میخوری؟ قصد داشتم با چای گلویی گرم و نرم کنم و کیفم را بگذارم روی دوشم و بروم. هنوز قلبم منتظر است. یکهو داغ میشود. کلهام را میسوزاند. چشمهایم را بیشتر. میخوابم. امروز میخواستم بروم کوه. خوابیدم.
بسم الله
من دعا کردن را شاید خوب بلد نباشم ولی هر چه حاجت گرفتهام از ناله و زاریِ هنگام دعا کردنم است. نالههایم عمیق است. تهِ جانم را میخراشد و میآید بالا. بالا و بالاتر. به حلقم. به چشمهایم. شُرشُر. حالا هم حاجتی دارم ولی نالهام ساکت شده است. جریان ندارد. راکد شده. مثل یک هی خون. دوباره میخواهم زار بزنم. آیا در محیط خوابگاه میشود؟ آیا کنار آدمها میشود؟ خلوتِ اسرارآمیزی میخواهم. من و شب و آسمان و ستارهها.
قلبش.
قلبم.
بسم الله
هوا آفتابی هم باشد سوز دارد. پاییز است. نزدیکِ زمستان است. زمستان؟! چهارمین فصل هم دارد میآید. به تهِ سال میرسیم. به دو دو تا چهارتا کردن. به چه کردم و چه نکردم! به اینکه چند بار در این سالی که گذشت آدمهایی را که دوست داریم بغل کردیم و گفتیم دوستشان داریم. به مادر. به پدر. به خواهر و برادر. به پدربزرگ و مادربزرگ. به همسر و بچههایمان. هوا که سوز داشت، سفت همدیگر را در آغوش بگیرید و بخندید. زندگی فقط همین است.
بسم الله
یادم میآید. پستی نوشته بودم چند سال قبل. دربارهی خدا را شکر کردن. بله در همه حال که باید خداوندِ جان را شکر کرد ولی یک لحظهای بود که ویژه میخواستم شکر بگویم. وقتی که میدیدم. میدیدم کسی را دوست دارم. دوستم دارد. نگاه کردن به هم برایمان خندهدار و مسخره نیست. هی نگاهم کند وقتی که حواسم نیست. هی نگاهش کنم وقتی حواسش نیست. یادم میآید نوشته بودم دلم میخواهد وقتی دوست داشتن قلبم را گرم کرد و من نگاهش که میکنم، خداوند را شکر بگویم. لحظه به لحظه. لبخند بزنم و جانم شکوفه بدهد و شکر بگویم. که هستیم. که حواسمان به هم هست. که دنیایمان برای هم عجیب نیست. نزدیکترین معنا را درک میکنیم. از آسمان نمیگوییم از زمین بشنویم. یادم میآید. و حالا باید بگویم خدایا شکرت.
بسم الله
سرم شلوغ است و هی عینکم را روی بینیام مرتب میکنم. کتاب زبان باز است. شیرینی و شربت به مناسبت میلاد پیامبر (ص) و امام صادق (ع) پخش کردهاند و من لیوانِ خالیِ شربت را کنار لپتاپ میبینم. گرسنهام است. دلم میخواهد فردا بروم ببینمش و برایش کتاب بخوانم. روی گوشیام مداوم پیام میآید. فایلم ارسال نمیشود.فایلم ارسال نمیشودکار آنها را راه میاندازم. کارم راه بیفتد. خدایا، کارم!
بسم الله
دیروز که گفتم برف دوان دوان میبارد؟ بله آنقدر بارید و با مردمِ معترض همراه شد که مسیر نیم ساعته به دانشگاه را در سه ساعت و ربع طی کردیم. کلاس اولم که به آن نرسیدم دود شد به جمع آلودگیهای تهران پیوست. کلاس دومم تشکیل نشد. و من فقط دو کلاس داشتم آن روز. به معنای واقعی کلمه حتی واقعیتر از همیشه، برای هیچ به دانشگاه رفتم. آن هم در آن سرما و یخبندان و ماشینبندان. بدتر از همهی اینها شارژ گوشی تمامکردنم بود. شارژر نیاوردنم بود. کار مصاحبه داشتنم بود. اینترنتها مختل شدن بود. دیروز واقعا با برف روز قشنگی شد ولی با طوفانِ دولت و ملت، قشنگیاش خراب شد.
بسم الله
برف میبارد. به همین سادگی. دوان دوان، حالا نه خیلی ملموس و جسمی بلکه درونی. از درون داشتم دویِ بامانع میرفتم. موانع ماشینها و آدمهای پارک شده در کوچهی خوابگاه بودند. برف میبارد. شدید. دوان دوان. رسیدم به سرویس دانشگاه. زهرا برایم جای گرفته بود. نشستم. گوشی را درآوردم. راه افتادیم. برف. شروع شد. برف بارید. قدم ن. حالا که وسطِ راه هستیم و من دارم به پادکستِ ممد شاهِ دیالوگ باکس گوش میدهم به آهنگ پایانیش، برف میدود. در چشمهای ذوق زدهام. در اولین تبریک برفیای که برایش فرستادم. در انتظار دیدن لبخندی که برایم میفرستد. برف میبارد. چه قشنگ است این نعمتهای باحالِ جادویی.
بسم الله
امروز روز میلاد آخرین پیامبر خدا، حضرت محمد (ص) است که با روز کتاب و کتابخوانی مصادف شده. من همیشه تلفیق را دوست داشتم. مسابقهای توسط نشر جام جم با مدیریتِ خوبِ آقای دکتر صفایینژاد، نویسنده وبلاگ پژوهشگر، در حال برگزاری است.
روی کلمهی پویش سلام بر محمد (ص)
کتاب صوتی سه کاهن را که دربارهی نقشهی شوم سه کاهن نسبت به جان پیامبر است رایگان دانلود کنید
گوش بدهید
و در قرعه کشی 5 ربع سکه بهار آزادی شرکت کنید.
بسم الله
امشب که داشتم جزوهی جلسهی چهارم درس نظریههای ارتباطات جمعی را در دفترچهی نارنجیام مینوشتم حس بدی داشتم. میدانستم این جلسه را قبلا پاکنویس کردهام ولی یادم نمیآمد برگهاش کجاست. کمدم را گشتم. نبود! هر خطی که مینوشتم به خودم میگفتم چه حس بدی! من این را قبلا نوشتهام. گم کردهام. چه حس بدی!
گم کردن. حتما برگهی جلسه چهارم درس نظریهها هم حس بدی داشت. گم شدن. همین.
بسم الله
امروز فقط درس خواندم. اصول روابط و سازمانهای بین الملل. شنبه میانترم دارم. انواع نظامهای بین المللی را حفظ شدم. سطوح تعریفِ نظام بین المللی را هم. اما در کنارِ سه سطح چینش، روابط و توزیع هنجارها، باید یک سطح دیگر هم اضافه میکردند؛ عمقِ آفتزدگی! ما، مردمِ جهان، این جهانِ سال ۲۰۱۹ میلادی و ۱۳۹۸ خورشیدی، در نظام آفتزدهی بین المللی هستیم. در خرابترین حالت ممکن تا به این لحظه!
بسم الله
آذر هم آمد. پاییز واقعا دارد تمام میشود. اما، چه لحظههای عجیبی که نارنجیطور در آن ثبت شدند. از اینطرفِ ولیعصر تا آنطرفش. انقلاب و دستفروشهایش. مترو و له شدن و خندههایمان. تئاترشهر و چراغ قرمزهای روی اعصابت و خندههای من. عکس علی فروغی که همین دیشب خاطرهاش را ثبت کردیم. چه دوندگیای. چه خندههایی. چه سرمایی. چه سوزی. چه نگاههایی. چه لبخندی.
برایت نوشتم آخرین ماهِ پاییزت به خیر و خوشی. واقعا برای همهمان خیر و خوشی طلب میکنم از خداوند. خوشیهای خندهدار. خوشیهای نارنجیطور. حتی بزرگترینش؛ فیروزهای.
بسم الله
اتفاق میافتد. پشتِ هم. از تخت. جلوی آینه. پشت پنجرهی اتاق. در کوچه چهارم. بالاتر از دکه. روی نیمکتهای سردِ پارک و لابهلایِ پرسهی گربهها. اتفاق میافتد. بین نتهای سهتار. بین صفحههای کتاب هری پاتر. بین تق تق کیبورد. همین حالا. در باز شد.
بسم الله
دارم سعی میکنم کارهای آخر ترمی را کمتر کنم تا با حجم کمتری از درس بروم خانه. قرار است بروم خانه. به مامان هاجر زنگ زدم و گفتم میآیم. همان شب هم بلیت گرفتم. گریه کردم و بلیت گرفتم. وضع کمی ناآرام است ولی همچنان امید جایش امن است.
بسم الله
وقتی میگوید مدتی کنار بکش، در فانتزیترین حالت ممکنِ خلقت، یعنی فقط کتاب خواندن، به سر ببر و قوی بمان. من چه بگویم؟ جز قبول کردن این راهِ بسیار مفید چه کار کنم؟ قبول کردم و با توجه به حالی که در پست قبل گفتم، فهمیدم این راه فعلا، بهترین راهِ آزار ندادن خود است. امتحان فردایم تمام شود، خودم را سخت در آغوش میگیرم و دستهایم را میبوسم و از مقاومتِ عجیبی که بروز دادم تشکر میکنم. و از او هم. از سپر بلایم. سپرِ بلایِ قشنگم.
بسم الله
فردا امتحان سختی دارم. تحلیلی چنان دانشجویانه باید تحویل استاد بدهم که اضطرابِ همهی این روزهایم را در آن ببیند. ببیند که همه چیز درسگفتار 50 صفحهای و پنج مقالهای که معرفی کرده است نیست. در این جهانِ ناشناخته، آدمیان همهی علوم و فنون و کتاب و درس و مشق را به یکباره کنار میگذارند و حرف جدیدی به دنیا اضافه میکنند. دیشب به جهانم حرفی جدید وارد کردم. در تلاطمِ منابع و مطالب خوانده و نخوانده، چشمهایم را که باز کردم کتابِ داستانِ کنار بالشتم را برداشتم و خواندم. خواندم و خواندم تا گرسنهام شد. حین سرخ کردن سیبزمینیها هم خواندم. حین خوردنشان هم. داستان به ته رسید. کتاب را بستم و لبخند زدم. من هنوز میتوانستم وسطِ این همه تنش و حالبدی و خراشهای پی در پی روحم، لذت بُردن را بفهمم.
بسم الله
دومین روز ماهِ بهمنم را با نوشتن شروع کردم. هی نوشتم و پاک کردم. البته با دیلیتِ کیبورد. اما قشنگترین کاری که کردم خواندن جزوههایی بود که در راستای مسیر رومهنگار شدنم، یک جزوهی درسی به حساب میآید. درسی که این ترم میخواهم انتخابش کنم. سه واحدی که برای انتخاب کردنش مشتاقم. با استادی که حسِ استادانهای در من رویانده و واقعا شاگرد اویم. آنقدر که دیگر دستم نمیرود بنویسم حداقل» حتی اگر در چتِ شخصیام باشد. نزدیک به دو سال است که من وقتِ نوشتن حداقل» دستم را پس میزنم و مینویسم دستِکم». اما امان از لحظهای که جایی کلمهی لیست» ببینم. فوری باید به فهرست» تغییر کند. خلاصه اینکه پیشاپیش دارم جزوههای درسیاش را میخوانم تا مثل یک گربهی ملوسِ مشنگ سر کلاسشان ننشینم.
بسم الله
جادوگرها
رولد دال
ترجمهی محبوبه نجفخانی
نشر افق
32 هزار تومان
یک داستان کودکانه. و حتی نوجوانانه. پسربچهای قصهی مواجههاش با جادوگرانِ انگلیسی را برایمان تعریف میکند که به قول خودش ممکن است در آخر جیغتان دربیاید. اصلا قرار نیست برای باور کردنش به خودتان سختی بدهید. خودبهخود باور میکنید و دلتان میخواهد بفهمید بالاخره همهی بچههای انگلستان به موش تبدیل میشوند یا نه. کلمههای سبکی استفاده میکند. رولد دال را میگویم. شخصیتهای جمع و جوری در داستانش آورد که پیگیریِ وضعیتشان راحت بود. برای کسی مثل من که سرش درد میکند برای ایدهیابی، داستان سادهی خوشخوانِ ایدهسازی بود. پسربچهی داستان و مادربزرگش طوری قصهگویی میکنند که در آخر باید باور کنیم از نی که دستکش میپوشند و کلهشان را میخارانند باید دورِ دور شد.»
بسم الله
وقتی رفتیم به کتابفروشی نشر افق، هر کداممان گوشهای را انتخاب کردیم. من به سراغِ کتاب موردنظرم رفتم. دروازه مردگان جلد اول، جلد اول، جلد اول. همینطور برای خودم زمزمه میکردم تا پیدایش کنم. انگار با صدا زدنش خودش را میآورد بیرون و میگفت من اینجام». با تقلای من و پیگیریهای پسرِ جوانِ کتابفروش بالاخره در انباری یافت شد. جلد اول و دوم را به دست گرفتم و گذاشتم روی میز. او هم از گوشهی خودش بیرون آمد و کنارم ایستاد. دو کتاب در دستش بود. جادوگرها و چارلی و کارخانه شکلات سازی از رولد دال. نخوانده بودم. یعنی اصلا رولد دال را به داستانهایش نمیشناختم. به کُری خواندنهای او از اینکه من خیلی از نوستالژیها را نخواندهام میشناختم. همهی اینها را برایم هدیه خرید. من؟ یک خجولِ هیجانزدهی متشکر بودم. اینها را گفتم تا الان بگویم که جادوگرها را تمام کردم. چند روزی میشود. و میخواهم دربارهاش چندخطی بنویسم.
بسم الله
هزارتایی شدم. مثل هزارتایی شدنِ پیجهای اینستاگرام. اما این کجا و آن کجا! هزارتا پستِ وبلاگ یعنی هزارتا خاطره، اتفاق، حس، تغییر، تنش، آرامش، خدا خدا کردن، و همچنان دست به دامنِ خدا شدن. هزارتایی شدم و بزرگتر. نه که پیرتر، بلکه کمی بزرگتر. شاید حالا باید بگم شدم یک اژدهای به بلوغ رسیده.
بسم الله
خوابم میآید. بروم بخوابم. هنوز جوابم را نداده. عیبی ندارد. دلخور است خب. دلخور که شاخ و دم ندارد. حالا شاید او شاخ داشته باشد ولی شاخش هم برایم جذاب است. روزِ اول ماهِ بهمن هم اینطور گذشت. و بروم کمی هری پاتر بخوانم و بخوابم. شب بخیر به خودم.
بسم الله
امروز به بیمارستان رفتم. جایی نزدیکِ رشتهکوههای سبز و مهآلود. هوا سرد بود و من درد داشتم. آمپولها تزریق میشد و من نایِ ایستادن هم نداشتم. قبلِ رفتن، یعنی درست بعدِ بیدار شدنم از خواب هم، گریه کردم. کمی. اما باید گریه میکردم. از شبِ قبلش تا همان لحظه، آب پشتِ چشمهایم جمع شده بود. وقتی سرم را تکان میدادم شلپ شلپ صدا میداد. بالاخره اشک شد، آمد بیرون. شکراً لله، برای سلامتیمان. برای شلپ شلپ صدا دادن چشمهایمان. برای گریه کردنهایمان. برای شکر گفتنمان.
بسم الله
روز پنجمِ سرماخوردگی و عفونت گلو. روز پنجمِ خود را به دستِ اهالیِ سفیدپوشِ دنیای پزشکی دادن. خدا به پرستارِ آخری خیر بیشتری بدهد. دو تا آمپولِ آخرم با درد کمتری همراه بود. و من چقدر باید خدا را شکر کنم که به پنی سیلین حساسیت داشتم. آخ از پنی سیلین و چنین آمپولهایِ دردناکی :/
بسم الله
بالاخره فرصت شد به خانه برگردم. خدایِ عزیزم لطفا پاکِ پاک پا روی قالیِ قرمز خانه با آن گلهای سفید و سرمهایش بگذارم. لطفا کرونای داشته یا نداشتهام در همین اتاق کوچک خوابگاه بماند و به شمالِ شرقیِ قشنگ و کوچکم نیاید. ممنونم. :)
نامهی بسته شده به پای خرگوش تند و تیز | برسد به دستِ جانِ عزیز
آقای جانِ عزیز. این نامه را من مینویسم. دختری که صد و سه سال بعد شما به دنیا آمد ولی همهی سوراخ سنبههای ذهنش، شبیه دنیای ذهنیِ شماست. من یک طرفدار نیستم. یک عاشقِ دو آتیشهی آثار شما و از اینجور اسمهایی که آدمها روی خودشان میگذارند هم نیستم. من، منم. دختری که صد و سه سال بعد شما به دنیا آمد و فهمید صد و سه سال قبلِ او، کسی به دنیا آمد و زندگی کرد و نوشت و ساخت و ساخت و نوشت، که دنیایش را میفهمید. آقای جانِ خوشفکرم، شما مید. من شما را نخواندهام، ندیدهام، نشنیدهام ولی میدانم در ذهنتان چه خبر بود. من شما را بو کردهام. بوها در زندگی من خیلی مهم هستند. این را دوستانم میدانند. شما هم بدانید. من با بوی آدمها آنها را از هم تشخیص میدهم. بویِ آدمها برای من زمان بودنشان در دنیایم را مشخص میکند. یکی ممکن است بویِ دو ساعته بدهد و یکی بویِ هزار سال. بویِ شما، بویِ عمر من است. نمیدانم چقدر عمر میکنم روی زمین، ولی میدانم تا زمانی که زنده باشم در ذهنم زندهاید. این را شاید کسی نمیدانست. این یکی بودنِ عمیق را. راستش خودم نخواستهام بگویم. ولی من گاهی گریه میکنم. که چرا وقتی زنده بودید زنده نبودم تا بیایم پیشتان، شاگردتان شوم و تا ابــــــــــــــــــد، کنار هم بنویسیم و بخندیم. به چه؟ به سوراخِ قشنگی در دلِ زمین، که در آن یک هابیت زندگی میکرد.
جان رونالد روئل تالکین عزیز، برای همهی کلماتتان، تصاویری که خلق کردید، زبانهایی که ساختید و عشقهایی که در دلِ من روشن کردید، قول میدهم که همیشه شاگردِ دنیای اسرارآمیزمان بمانم. یک شاگردِ عاشق و منظم و سمج.
ممنونم از دعوتِ آقای دکتر صفایینژاد :)
رفتیم مرحلهی بعد!
ولی این مرحله قابل نوشتن تو بلاگ نیست. و تو این وبلاگِ عزیز. بهش احترام میگذارم ولی رابطهمون در حدِ آشنایی موند. نشد از هم خوشمون بیاد چه برسه به دوست داشتنِ هم. :) خلاصه که مرحلهی سوم رو اینجا مینویسم.
gerd.blogfa.com
درباره این سایت