بسم الله
از وقتی که دانشجو شدم یکی یکی ایرادهایم میزند بیرون. تجربهی همخانه شدن با چندنفر در یک اتاق چندمتری، همسایه شدن با چندنفر در یک محیطِ چندمتری، دانشگاه و دانشجوها و استادهایش، قلب قلبی شدن تمام وجودم و کشف کردن یک نفر دیگر، دور بودن از خانواده، مسافر بودن و حکم یک مهمانِ عزیز را پیدا کردن در خانه و بین فامیل، همهی اینها از من چیزی ساخته که هر روز و هر دقیقه، در حال بررسی خودم هستم. در تکِ تکِ رفتارهایم و بازخوردهایی که به سمتم میآید تیز میشوم. سر خم میکنم و زل میزنم به خودم. کشف میکنم این انسانِ بیست و چهار سالِ زمینی عمر کرده را. هر روز و هر دقیقه. و چه لذتی بالاتر از کشف کردن؟!
در میان این کشف و استخراجهای مهم و چالشی و حساس، من امروز فهمیدم که توانِ تحملِ بحثم پایین است. وارد بحث میشوم تا پیروز از آن خارج شوم وگرنه بهم میریزم و رفتارهایی ناخوب نشان میدهم. این را قبل ظهر امروز فهمیدم. وقتی که با متنی که در حدود ساعت هشت صبح، در کانال گذاشته بود و من باید میخواندم مواجه شدم. برای من نوشته بود. وقتی خواندم اُردیبهشتی شدم. چون من دوباره چیزی کشف کردم و ماموریت جدیدی روی زمین برای تکامل خودم به من سپرده شده بود. بحث و گفتگو را، نه برای پیروز شدن، برای بزرگ شدن، انجام بده.» بله، من از وقتی که دانشجو شدم بیشتر خودم را میبینم و میشناسم و سلام و احوالپرسی دارم. انگار، در سالهای قبلش، با کسی دیگر زندگی میکردم.
درباره این سایت